فرض کن دستم گریبانگیر شالت گشته است
چشم هایم کشتهٔ آن خط و خالت گشته است

فرض کن آغوش شطّتت پر شده از موج من
حس رگهایم شریک حس و حالت گشته است

فرض کن خوابیده ای آرام و ناز و بی خیال
ناگهان دستم طبیب موی زالت گشته است

فرض کن شاگرد زیرک بوده جان در مکتبت
ناگهان مستانهٔ آن قیل و قالت گشته است

فرض کن در بحر جانت ماهی قلبم به ناز 
صید تور گیسوان پر شلالت گشته است

فرض کن لبهای من چون آهوان تشنه ای
جذب آن لبهای چون نوش زلالت گشته است

فرض کن روزی به دنبال دو قطره خاطره
اشک هایم تار و پود دستمالت گشته است

فرض کن در قالب شعر تنت آرایه ای است
کاو چو من در وصف حالت پایمالت گشته است

فرض کن ای دل غم اندوه دوری ورپرید
روز هجرانت تمام و خوش به حالت گشته است



تاريخ : چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۹ | ۱۰:۱۰ ق.ظ | نویسنده : |


گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
هق هق که میکنم به خدا جنگ می شود
 
از یک طرف سمند غزل شیهه می کشد
وز آنطرف حماسه شباهنگ می شود
 
کم کم تمام آه هواخواه می شود
دیوانه می شود نفسم منگ می شود
 
در مشق گریه ها که قلم سرفه می کند
چشمم ترانه خواند و پر رنگ می شود
 
بگرفته ام تمام خودم را بغل به شرم
قلبم کمانچه است و گهی چنگ می شود
 
گاهی رگم سیاه می شود و دمی چو‌ موی
با ارتعاش سینه هماهنگ می شود
 
آنگه به کوی خنده گذر می کند دلم
بی ناله می شود همه دلتنگ می شود

 



تاريخ : سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹ | ۹:۲۴ ب.ظ | نویسنده : |
«یاغی»
من یاغی ام
عصیانگری،نارام و مغرور
آکنده از طغیانگری،
پر شر،پر شور
ذهنم نمی آرد فرو در پیش ناکس
تعظیم ِ خشک ِ کذب ِ سر،چون یک مترسک
با هر بهانه،بی بهانه
پشت سر
یا روی در رو
من یاغی ام،مجنون ِ مجنون
سودایی ام آکنده از مینای لیلی
فرهاد کوهستان نی ام،هستم تیشه
بر جور و بر ناکس گری تیشه به ریشه
من رعشهٔ حس خروشان زمینم
پیوسته در جذب محبت، در کمینم
بر قامت مهر و شکوه ِ لذت عشق
آکنده از تعظیم و تسلیم.
من یاغی شیداگری در باغ جانم
در کاروان لوطیان هر لحظه خانم
از جنس رستم در صفوف جنگ توران
از جنس طوفان در طلوع برف و‌بوران
از جنس سرکش
خالص و یک رو و بی غش
از جنس مشرق،زادگاه مهر و خورشید
از آل جم،سوداگری،نوروز و جمشید.
«منصور نگهداری»



تاريخ : دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ | ۹:۱۳ ب.ظ | نویسنده : |

لحظه ها پيچيده در ذهن پر از وسواس ما
تا برنجاند دل نازك دل حساس ما

لحظه ها يك شاخه اش يادآور افسوس هاست
شاخه هاي ديگرش زيباترين احساس ما

گاهگاهي لحظه ها اشك آور و دردآورست
گهگهي هم مي شمارد تك تك انفاس ما

لحظه ها گر رفت از دستت دگر شيون مكن
عمر ما چون خوش گندم،لحظه ها شد داس ما

بوي ناب خاطرات زندگي هم لحظه هاست
ما چو قاب عكس ها و لحظه ها عكاس ما

ما طنين ارتعاش تارهاي سينه ايم
لحظه ها كولي ترين رقاصه ي مقياس ما

نيز گاهي ما چو رعد ترسناك آسمان
لحظه ها موسيقي باران پر الماس ما

هم زماني لحظه ها فصل بهار زندگي است
هم شكوفه هم گل و هم مريم و هم ياس ما

لحظه لحظه،لحظه ها گلبرگي از شاخ دل است
لحظه ها مزه ترينِ خنده ي گيلاس ما
<منصور نگهداري،شيراز>



تاريخ : یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶ | ۱۰:۳۲ ب.ظ | نویسنده : |
《بهار》
یکسال برای آمدنت پیر شدم
تا تو را بر دوش باران ببینم
با قبایی سبزگون و شقایق گونه
و هرررررری دلم ریخت
وقتی گل های زرد بابونه به من لبخند زدند
اکنون نوبت توست تا یکسال جوانم گردانی.
من تو را با بوی شبنم آسمان می شناسم
با بوی لبریز از لبخندهای زمین
وقتی بابونه ها در اطراف شانه های گندم می رقصند.
امسال برایم با حکایت های سرسبز خاطره ای جاودان بساز
تا دوباره برای دیدنت یکسال دیگر پیر شوم
من قلب خویش را در شکوفه های شقایق دیدم
و آرام گرفتم
و کودکی ام را در لابلاي سبزه زارهای روستا
و برهنگی ذهنم را
باز می گویم:
برای دیدنت یکسال دیگر پیر خواهم شد
پس برایم دوباره آواز بخوان
از گلوی باران
《منصور نگهداری》



تاريخ : پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶ | ۱۲:۱۰ ب.ظ | نویسنده : |
از شوق دیدار تو جان حکم جرس دارد
هر ثانیه غوغای جنگ با نفس دارد

چون پرچم افتاده در دست گراز باد
فریاد ای یاریگر فریاد رس دارد

رنگ شبیخون تو در رخسار من جاریست
گویی عقابی جنگ و دعوا با مگس دارد

هی دم به دم در خانه ی ذهن پریشانم
زلفان تو آشفته گون رقص هوس دارد

در پیچ و تاب قامتت قلبم گره خوردست
آشفتگی های دلم حال ارس دارد

در آمد و رفت سکوت هر نفس گیجم
گویی که داعش کودکی را در قفس دارد

(منصور نگهداری)



تاريخ : پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶ | ۱۲:۹ ب.ظ | نویسنده : |
         مطالب قدیمی تر >>